https://srmshq.ir/1vk06z
«همیشه میدونستم روزی می رسه که باید همه چی را بگذارم و برم. دورِ خونه جوری راه میروم انگار یک کشتی متروکه است. چند شب پیش خواب دیدم تو داری با قطار میری، ترن درازی بود و پنجرههاش پرده داشت. دنبالش دویدم، اما خیلی دیر شده بود.»
آسا هشل با صورت برافروخته گفت: «من هم خواب تو را دیدم. ما باهم بودیم، تنهای تنها، توی یک جزیره، کنار یک چشمه؛ روی علفها دراز کشیده بودیم و تو داشتی برای من کتاب میخوندی.»
«همیشه در رویای جزیرهها بودم، حتی وقتی دختر کوچکی بودم.»
آسا هشل چیزی را که قبلاً به آن فکر کرده بود، به یاد آورد.
«چطور میتوانم سودای او را در سر داشته باشم؟ او همه ایمانه و من همه شک. من فقط بهش صدمه خواهم زد.»
.
از انقلاب هزار و نهصد و پنج به این طرف، چه چیزها که در ورشو اتفاق نیفتاده بود. جوانان حسیدی
قباهایشان را کنار گذاشته بودند، صورتهایشان را تراشیده بودند، اعتصاب کرده بودند، صهیونیست شده بودند.
دختران خانوادههای آبرومند، عاشق پسرهای دانشجو شده بودند و با آنها به نیویورک، بوئنوس آیرس یا فلسطین گریخته بودند.
زنهای بچهدار، کلاهگیسهایشان را دور انداخته بودند و اجازه داده بودند دنیا سر برهنهشان را ببیند.
تقصیر این کتابهای غیردینی بود که ذهن مردم را مسموم میکردند؛ کتابهایی که به زبان ییدیش چاپ میشدند و همه میتوانستند آنها را بفهمند.
تقریباً هر کس دختر یا پسری در خانه داشت که بهتدریج به دام رسوم جدید میافتاد.
آنها از کتابخانهها، رمان به خانه میآوردند. در انواع میتینگها شرکت میکردند.
دختران و پسران، مخفیانه در زیرزمینها و اتاقهای زیرشیروانی جمع میشدند و علیه تزار توطئه
میکردند. واقعیت این بود که اذیت و آزار یهودیان روزبهروز بیشتر میشد. هرروز که میگذشت امرارمعاش دشوارتر میشد. آخرش چه میشد؟
فقط یک امید باقی مانده بود؛ ظهور منجی موعود،
ظهور عاجل او تا وقتی هنوز تعدادی یهودی مؤمن باقی مانده بود.
.
.
آیزاک باشویس سینگر بعد از مهاجرت به ایالاتمتحده، سردبیر روزنامهای در نیویورک شد و داستانهای خود را آنجا به زبان ییدیش چاپ میکرد. خانوادۀ موسکات هم یکی از همین داستانها بود که ابتدا بهصورت پاورقی و سپس کتابی دوجلدی، توسط این نویسندۀ شیفتۀ اسپینوزا، منتشر شد و مورد توجه علاقهمندان به داستان قرار گرفت.
«طبق نظرات اسپینوزا، هیتلر بخشی از نقشۀ الهی بود، حالتی از جوهری جاودان. تکتک اعمال او، بهوسیلۀ قوانین جاودانه تعیین شده بودند.»
قصه با ازدواج سوم بزرگ خاندان موسکات، یعنی جناب مشولام موسکات آغاز میشود و اینجا شروع آشنایی ما با تعداد زیادی از شخصیتهاست که اغلب یهودی هستند و روایت اتفاقات زمان گذشته، حال و آیندۀ نهچندان روشن آنها؛ چون با شروع حملۀ آلمانها به لهستان، جنگ جهانی دوم درمیگیرد و
باقی ماجراها...
شخصیت دیگر این کتاب که در اکثر فصلها با نامش مواجه میشویم و احساسات ضد و نقیضی به او پیدا میکنیم، آسا هشل است. جوانی درگیر جدال با افکار خود و از دید دیگران، نابغهای که از خانوادۀ روحانی خود جدا شده و به واسطۀ دیدار اتفاقی با دامادِ خانوادۀ موسکات، به جمع آنها راه پیدا میکند. پیش از خریدن کتاب و خواندنش، جایی دربارۀ داستان آن خواندم که «تمرکز اصلی داستان بر روی تمدنی است که در اتاقهای گاز جنگ جهانی دوم برای همیشه نابود شد» و حالا بعد از اتمام آن، به زندگیها و امیدهای از دست رفتۀ انسانهای این قصه فکر میکنم و این جملات در ذهنم میچرخند:
«مرگ، منجی موعود است. حقیقت واقعی، این است.»
نویسنده با داستانی جذاب، علاوه بر مرور فرهنگ و باورهای یهودیان، زندگی سه نسل از یک خانواده را روایت میکند. روایتی از طغیان و تغییرات یهودیان و شکاف میان نسلها که خواهناخواه اتفاق میافتد.
باشویس سینگر، هم برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات هزار و نهصد و هفتاد و هشت است و هم جایزۀ کتاب ملی. برای کتاب «روز خوشی: داستانهایی از بزرگ شدن پسری در ورشو»
او شیفتۀ نوشتن بود و بعد از آشنایی با آثار ادگار آلنپو، خواندن کتابهای غیردرسی به او کمک میکردند که مشکلات جسمانیاش را فراموش کند، بهخصوص که آزار و اذیتهای جامعۀ یهودیت در اروپا و رنجی که میبُرد، او را به فکر خودکشی میانداخت.
احساس من این بود که کتاب خانوادۀ موسکات، نسبت به سایر آثار نویسنده بسیار مهجور و ناشناخته باقی مانده و دوست داشتم این جا خواندنش را به دوست داران و مخاطبان جدی ادبیات توصیه کنم.
https://srmshq.ir/tpaxs7
من با محمدعلی علومی عکس مشترکی ندارم. حداقل اینکه یادم نمیآید؛ یعنی هر وقت او را در دفتر سرمشق دیدهام نشستهام و گوش دادهام که با آن لهجۀ قشنگش چه میگوید. شنیدن حرفهای یک آدم پُر خیلی مهم است. مثلاً دایره دانستهها و لغاتت را بیشتر میکند و فردا در جایی همان حرفها را تکرار میکنی و احتمالاً بگویند که من هم آدم پری هستم!...
حالا که او رفته است و دیگر در بین ما نیست به این فکر میکنم که وقتی آدمها میمیرند اینهمه کلمه و جوشش فکر و شعر و داستان که هنوز در ذهنشان بوده به ناگهان کجا میروند؟ محو میشوند و مثل بخار به هوا میروند؟ مثلاً شعر بعدی احمدرضا احمدی که در ذهنش بوده تکلیفش چیست؟ و یا ایده فیلم بعدی داریوش مهرجویی را کجا میتوان پیدا کرد...؟ و یا... یا آهنگ بعدی فرامرز اصلانی را و آثار خلق نشدۀ خیلیهای دیگر را که در بین ما نیستند ...ناراحت میشوم از متولد نشدن آن شعر یا داستان یا فیلم یا آهنگ و نقاشی و ناپدید شدنش در ذهن کسی که دیگر نمیتوان وجود فیزیکیاش را دید...و گویی آن ذهن و ایده نیز با آن تَن رفته است...
گاهی با خود میگویم، شاید هم آن را یکجوری که هنوز علم نمیداند چگونه، به خواب کسی میآورند و در ذهنش میگذارند تا آنچه را که قرار بوده بیافرینند را بهوسیلۀ آدم دیگری بهگونهای دیگر به این دنیا بیاورند... اما اینجور هم که باشد حیف که این چیزها را دیگر نمیتوان با صدای خودشان شنید و یا از دستانشان کشف کرد و یا با بودن خودشان رونمایی کرد...
دلمان برای صدای علومی و روایتهایش تنگ خواهد شد...
https://srmshq.ir/mwt5d3
«نمیدانم شما در پیکره آرام و زمخت و خاموش یک نخل دقیق شدهاید؟ نخلی بر گستره بیکران و پرآفتاب کویر؟ هر بلوچ یک نخل است و روح هر بلوچ یک بیابان پرآفتاب»
محمود دولتآبادی در کتاب دیدار بلوچ، با تشبیه زیبای بلوچ به نخل، این واژه پرمعنا را تعریف میکند. هنگامی که از ویژگیهای نخل میگوید بهخوبی میتوان بلوچی را با دستاری سفید بر دوش، نشسته در آفتاب سوزان، خاموش و پرغرور و در عین حال قانع تصور کرد. قانع بهاندازهای که میتواند با نون و پیاز سر کند؛ اما سؤال اینجاست که آیا این قناعت را فقط برای حفظ غرورش پیش میگیرد؟ پیشهاش شده یا میتواند در برابر قدرت به وقت ضرورت سر خم نکند؟
نام کتاب این پیشفرض را به ذهن خواننده متبادر میکند که قرار است در ادامه فقط از بلوچ بخوانیم و یا یک بلوچ با ویژگیهای خاص در میانه داستان پیدا شود؛ اما دولتآبادی در مشاهداتش و در پی درک شخصیت بلوچ به ویژگی دیگر مردمان ایران نیز گذری کرده است. اینکه مردان آذربایجان سختکوشن و از نیرویشان در صنعت استفاده میشود و برای کار هر جایی میروند اما بلوچ اینگونه نیست. او خاک شور و بیآب و علف زادگاهش را دوست دارد؛ نمیتواند جای دیگر خو بگیرد. آفتاب سوزان ولایتش را به سایههای شهر غریب ترجیح میدهد.
ولی جایی که نه کشاورزی دارد و نه صنعت خاصی، مردمش برای گذران زندگی دست به کار دیگری میزنند. مثلاً قاچاق کالا پیشهشان میشود. البته اگر بگذارند جنس از آن سوی مرز بیاورند و یا اصلاً جنسهای آورده شده را به شهر دیگر ببرند. از قرار معلوم دولت و دولتمردان وقت از همان سالها یعنی همان حوالی سال ۵۰-۵۳ ورود و خروج کالا را کاملاً به دست گرفتهاند و اگر کسی بدون مجوز کالایی را وارد کند یا کالای وارد شده را حمل کند و نگه دارد؛ جریمه و زندانش برایش آنقدر سنگین است که ممکن است مثل مَلِکِ بلوچ زندگیاش از این رو به آن رو شود. مثلاً زنش را در همان چند روز اول زندانش به دقمرگی از دست بدهد و بچههای قد و نیمقدش آن سوی کوهها آواره و گرسنه چشم به راه برای رسیدن پیالهای شیر و تکهای نان از سوی پدر باشند. پدری که کار ندارد؛ مغرور است و دستش به گدایی هم دراز نمیشود.
اما این به این معنی نیست که همه همینگونهاند.
نویسنده میگوید: در هیچ جای این کشور بهاندازه زابل و سیستان زنان و مردانی که گدایی میکنند؛ ندیدم. البته که این نتیجه فقر و بیکاری است. وقتی زمینههای اشتغال در شهری را فراهم نکنند؛ نتیجهاش همین میشود. با این حال شهر برای یک غریبه امن است. بلوچ دلهدزدی نمیکند اما پایش بیفتد سر راه میگیرد. اهل دعواهای کوچک و سطحی مثل عربدهکشی و چاقوکشی نیست؛ ستیز بلوچ عمیق است.
بلوچ امن است اما فقیر. این فقر هم برمیگردد به بیتوجهی به آنها. عمق بیتوجهی به مردم خطه بلوچستان به حدی است که به آب شرب بهسختی دست پیدا میکنند. انگار از همان سالها که محمود دولتآبادی تصمیم میگیرد مشاهداتش را از آن منطقه بنویسد و پیش از آن و تا کنون و شاید بعد از این مردم این خطه با کمآبی و بیآبی روبهرو هستند. وقتی مردم خودشان میگویند: «بلوچ جزو واجبات نیست»، چه انتظاری از دولت و حکومت است؟ اصلاً وقتی اسم بلوچ و بلوچستان به گوش میخورد ناخودآگاه تبعیض و مظلومیت به ذهن متبادر میشود. ریشه این تعبیر زشت چیست که اثرش را در رفتار مردم علیالخصوص فارسها میتوان دید؟
اما دغدغه نویسنده چیزی فراتر از اینهاست. او دغدغهاش را در خلال مشاهداتش بیان کرده است. اینکه همه مردم ایران باید متحد باشند؛ این اختلاف شیعه و سنی باید کنار گذاشته شود و نفع جمعی بر نفع فردی اولویت یابد. چراکه با بهبود وضعیت جمعی، وضعیت فردی هم بهتر میشود اما به هر حال جای ناراحتی دارد؛ زیرا به نظر میآید این اختلافات تعمداً ایجاد شدهاند و این فقر فرهنگی است که مانع اتحاد بلوچ با فارس، فارس با ترک و ترک با لر میشود.
از برداشتها که بگذریم در حین خواندن کتاب گویی با نویسنده در کوچههای گرم زابل و سیستان قدم برمیداری و از آینه دید نویسنده، مردم، خاک و بیابان را نظاره میکنی. با این حال این گریز از جنوب شرقی به شمال غربی از سیستان به کرمان و گاهی به قزوین و مرکز کمی تو را از آن غم نهفته در شرح بلوچستان دور میکند و اگرچه موضوع وسیعتر میشود اما دلت میخواهد هنوز در همان کوچهها در همان هوای گرم شبانه همراه با مَلِک قدم بزنی و در آخر هنگام ترک سیستان و بلوچستان غمش را با خود ببری. سوغاتیات از بلوچستان همین غم باشد.
https://srmshq.ir/ehwx7o
از آنجایی که هم قصه و هم کارگردان فیلم مست عشق مورد علاقهام بودند فیلم را یک بار در سینما آزادی تهران برای لذت بردن و با دید یک مخاطب عادی دیدم و بار دیگر در سینما شهر تماشای کرمان به چشم یک منتقد. اولین چیزی که از فیلم به چشم میخورد مسلماً نام آن بود که مناسب حال تلقی میشود و جالب اینکه در زبان فارسی و ترکی استانبولی به یک معنا است و تلفظ نسبتاً مشابهی هم دارد. دومین موضوع حضور بازیگران ایرانی و ترک در کنار یکدیگر است که در این میان همکاری دو کشور برای تولید فیلم بر جذابیت نتیجه افزوده است. اختلافنظر در خصوص زندگی مولانا همواره مورد بحث کارشناسان دو کشور بوده اما نهایتاً چکیده این تعامل، فیلم شایان توجهی است که با وجود ایرادات حرفهای زیادی برای گفتن دارد که این ایرادات را قابل چشمپوشی مینماید.
در هر حال نتیجهگرا بودن آقای فتحی و شاید تن دادن به حذف قسمتهای قابلتوجهی از فیلم دور از ذهن نباشد اما خط داستانی فیلم از دیدگاه جدیدی به ماجرا مینگرد و این شیوه حسن فتحی است که از دل هر قصه، قصهای با محوریت عشق زمینی و مختص به امضا و دست خط همیشگی خود بیرون میکشد و به مخاطب نمایش میدهد آنگونه که اسکندر پسر سردار احمد سلجوقی را معرفی میکند و در اولین سکانس او را میان نبردی خونین در جنگ با مغولان نه بلکه با خود در کابوس به تصویر میکشد. او که برای رسیدن به جایگاه والا در نظام حاکم آن زمان عشق مریم، کنیز مسیحیشان که با او همبستر شده بود را زیر پا میگذارد. مریم بلافاصله پشیمان شده بود با از دست دادن دخترانگیاش خانواده اسکندر او را به فحشاخانهای در قونیه میفروشند و به اسکندر میگویند که مریم را آزاد کردند. اسکندر که غرق در جنگ و خون است تنش به تن مولانا میخورد و شمس را ملاقات میکند و در آخر او که امیر قرارگاه قونیه بود مقام و منصب را رها کرده و برهنه به نشانه عجز و خضوع سمت خانه مولانا میرود که مریم را پناه دادند و پس از بخشیده شدن به رقص سماع میپردازد این داستان افزوده با تصاویر مشمئزکننده ابتدایی فیلم بهخوبی نتیجه عشق و عرفان رهایی از نام و جاه و تکلیف را بیان میکند.
قاببندیها در فیلم کاملاً مناسب است و فقط از قسمتهای رقص سماع توقع بیشتری میرفت. در سکانسی قسمتی صحبتهای مولانا تمام میشود اما همچنان صدای او را میشنویم تا به صحنه دیگری میرسیم که بهتر بود در قسمت تدوین فاصله بین این دو صدا و تصویر قرار میگرفت تا بر کیفیت کار تدوین میافزود. دوبله کار نسبتاً قوی بود و اگر کودکی مولانا نیز لحن ادبی داشت همانند تمام فیلم و از دوبله به شیوه محاوره دوری میشد نیز لطف کار بیشتر بود.
در پایان باید بگویم حسن فتحی هر بار در باب «عشق» این کلمۀ دستمالی شده سخن تازهای دارد و با نگاه متفاوت او به موضوعات داستانهای شنیده شده نیز شکلی بدیع به خود میگیرد و پروژههای سنگین او به نتیجه خوب میرسد.
از آنجایی که واکنش و بازخورد مخاطبین را نیز در نظر میگیرم این موضوع برایم جالب بود که اکثر مردم را هنگام خروج از سالن سینما ساکت میدیدم انگار تخلص «خمش» مولانا کار خودش را کرده بود...